*••*ღ♥ღسکو ت سا حل*••*ღ♥ღ

صفاي اشك وفاي غم

آهای روزگار
درست است که من
راه های نرفته زیاد دارماما خودت هم میدانی
با تو زیاد راه آمده امپس کاری کن
که ما در کنار هم
عاشقانه نفس بکشیم
دوری وجدایی بس است

 

 

 

غربت دیرینه ام را با تو قسمت میکنم
 
تا ابد با درد و رنج خویش خلوت میکنم
 
رفتی و با رفتنت کاخ دلم ویرانه شد
 
من در این ویرانه ها احساس قربت میکنم
 
 

روزگار عشق ورزیها گذشت
مرغ بخت ما ازاین صحرا گذشت
ان صفای خنده ها از لب گریخت
ان بهار عشق بی پروا گذشت
سینه هست و گرمی اغوش نیست
بوسه هست و گرمی لب ها گذشت

 

 

دلم دریای طوفان است
             نگاهم غرق باران است
                    ودستانم
كویری خشك وسوزان است
            دلم صیاد می خواهد
                   نگاهم آسمانی صاف
                             ودستانم كمی باران

تویك صیاد صید افكن
تویك آیینه مینا
تو مشتی شبنم وباران
          دلم را توركن
            باخودببر هرجاكه می خواهی
            نگاهم راببر آنسوی پاكی ها

وبر دستان من ببار
قطره های عشق نمناكت
        عشق نمناكت..

+نوشته شده در پنج شنبه 23 آذر 1391برچسب:روز گار عشق,ساعت14:26توسط خالق(مهران) | |

 

 

 

 

 

دل گفت شيدا گشته ام از چشم ماه مست او     گفتم که بر بند اين سخن راهي جداست راه او
دل گفت دالان مي زنم گر کوه باشد پيش رو       گفتم که کوه اري ولي فولاد تفتان است او
دل گفت من اهنگرم در کوره ابش مي کنم      گفتم که زنجيرت کنم گر قصد سازي سوي او
دل گفت از انت کنم گر چشم را وامم دهي          گفتم که چشم زود تر بنشست در اشعار او
  دل گفت دستانت بده تا بركشم بر گونه اش            گفتم كه دستم نيز گم گشته در چشمان او
دل گفت پاهايت بده تا گام بردارم تو را               گفتم کزان تو پيشتر پايم برفت در راه او
دل گفت پس گوشت بده تا نغمه اش را بشنوي       گفتم کهنيست اندر جز نغمه اي از ناي او
دل گفت لعلي داردش لب را بده تا کامت دهم              گفتم که لب هاي شد وقت ثناي نام او
دل گفت اي سودازده پر مي کشم از سينه ات      گفتم خدا را پس مرو منشين بر روي بام او
خنديد گفتا دل به من اي مفلس بي قلب تن          خود زود تر رفتي زمن من هم روم دنبال او

بر مزارم گریه کن اشکات مرا جان می دهد     ناله هایت بوی عشقو بوی باران می دهد

 

دست بر قبرم بکش تا حس کنی مرگ مرا           دستهایت درد هایم را تسلا می دهد

 

بامن در مانده و شیدا سخن را تازه کن                حرفهایت طعم شیرین بهاران می دهد

 

وقت رفتن لحظهای برگردو قبرم را ببین                  این نگاه اخرت امید ماندن می دهد 

 

رفتی چشمم به دنبال قدمهایت گریست           زخم های مردهام را رفتنت جان می دهد

 

نیست از من قدرت بوسیدن چشم های تو                       باد میبوسد قلب ایمان می دهد

 

 

 

+نوشته شده در جمعه 3 آذر 1391برچسب:شعرهای عاشقاه,ساعت11:51توسط خالق(مهران) | |

 

سوختن باتو
سوختن با تو به پروانه شدن می ارزد
عشق این بار به دیوانه شدن می ارزد
گر چه خاکسترم و هم سفر باد ولی
جستجوی تو به بی خانه شدن می ارزد


منتظر لحظه ای هستم که دستانت را بگیرم

در چشمانت خیره شوم

دوستت دارم را بر لبانم جاری کنم

منتظر لحظه ای هستم که در کنارت بنشینم

سر رو شونه هایت بگذارم….از عشق تو…..

از داشتن تو…اشک شوق ریزم

منتظر لحظه ی مقدس که تو را در اغوش بگیرم

بوسه ای از سر عشق به تو تقدیم کنم

وبا تمام وجود قلبم و عشقم را به تو هدیه کنم

اری من تورا دوست دارم

وعاشقانه تو را می ستایم

+نوشته شده در سه شنبه 23 آبان 1391برچسب:,ساعت13:24توسط خالق(مهران) | |

با تو از خاطره ها سرشارم

با تو تا آخر شب بیدارم

عشق من دست تو یعنی خورشید

 

 گرمی دست ترا کم دارم

 

 

 

 

روز مرگم هر که شیون کند دور و برم دورکنید؛

همه را مست وخراب از می انگور کنید؛

مزد غسال مرا سیرشرابش بدهید؛

مست مست ازهمه جا حال خرابش بدهید ؛

برمزارم نگذارید بیاید واعظ؛

پیر میخانه بخواند غزلی ازحافظ؛

جای تلقین به بالای سرم دف بزنید؛

شاهدی رقص کند جمله شما کف بزنید؛

روزمرگم وسط سینه من چاک زنید؛

اندرون دل من یک قلم تاک زنید؛

روی قبرم بنویسید و فادار برفت؛

آن جگرسوخته خسته ازاین داربرفت

+نوشته شده در دو شنبه 22 آبان 1391برچسب:,ساعت21:26توسط خالق(مهران) | |

 

برمزارم بنوسید او رفت تا بجای لبانت بوسه برخاک بزند

برمزارم بنوسید اورفت چون نتوانست باغم دوریت کنار بیاید

وخاطراتت را فراموش کند

برمزارم بنوسید چونتوانست بدون تو زنده گی کند وبدون عشق تو...

 بر گرفته شده از سایت مجید

 

 

 

 

 

مغرورانه اشك ریختیم چه مغرورانه سكوت كردیم چه مغرورانه التماس كردیم چه مغرورانه از هم گریختیم غرور هدیه شیطان بود و عشق هدیه خداوند هدیه شیطان را به هم تقدیم كردیم هدیه خداوند را از هم پنهان كردیم 

 

 

هر چند مال من نشدی ولی ازت خیلی چیزا یاد گرفتم.یاد گرفتم به خاطر کسی که دوسش دارم باید دروغ بگم.یاد گرفتم هیچ وقت هیچ کس ارزش شکستن غرورمو نداره.یاد گرفتم تو زندگیم به اون که بفهمم چقدر دوسم داره هر روز دلشو به بهونه ای بشکنم.(واقعا هم كسي رو كه دوست داشتم هر روز دلش  رو ميشكوندم) یاد گرفتم گریه های هیچ کس رو باور نکنم. (همشون كشك هستش گريه شده پولي يا حيله)یاد گرفتم بهش هیچ وقت فرصت جبران ندم. یاد گرفتم هر روز دم از عاشقی بزنم ولی خودم عاشق نباشم(به خدا بايد اينجوري باشيم) خدايش


 

 

 

 

بخوام از تو بگذرم ، من با یادت چه کنم ؟

تو رو از یاد ببرم ، با خاطراتت چه کنم ؟

حتی از یاد ببرم تو و خاطراتتو

بگو من با این دل خونه خرابم چه کنم ؟

تو همونی که واسم ، یه روزی زندگی بودی

توی رویاهای من ، عشق همیشگی بودی

آره سهم من فقط از عاشقی یه حسرته

بی کسی عالمی داره ، واسه ما یه عادته

چه طور از یاد ببرم اون همه خاطراتمو ؟

آخه با چه جراتی به دل بگم نمون ، برو ؟

دل دیگه خسته شده ، به حرف من گوش نمی ده

چشم به راه تو می مونه ، همیشه غرق امیده

بخوام از تو بگذرم ، من با یادت چه کنم

تو رو از یاد ببرم ، با خاطراتت چه کنم ؟؟؟؟

 
 

 نفرین به تو لعنت به من

نفرین به عشقی که نبود

لعنت به عشقی که بود

نفرین به دل سنگ و سیاه تو

لعنت به زندگی من که با خون نوشته شد

نفرین به آن عشق دروغین تو  که نفس کشید

لعنت به  عشق پاک من که تا عرش پر کشید

نفرین به آن دلت که عشق را دروغ دید

لعنت به این دلم که دروغ را عشق دید

نفرین به نگاه پر گناه تو

لعنت به نگاه بی گناه من

نفرین به تو که گناه من شدی

لعنت به من که نگاه تو شدم

نفرین به تو که مال خود شدی

لعنت به من که از آن تو شدم

نفرین به نگاهت که پر دروغ بود

لعنت به چشم من که پر فروغ بود

نفرین به سرنوشت تو که آواره کرد مرا

لعنت به بخت من که پرستید تو را

نفرین به تو   لعنت به من

 

 

 

 

 

 

 یاد گاری شب جمعه ساعت 9:11 دقیقه در پو هنتون دفاعی افعانستان تحریر یافت دروطاق تنها بودم سال 1391/8/18

 

 

 

 
 
 
 
 

 

 

اگر ابرها باريدن را فراموش کنند ،

اگر چشمها گريستن را فراموش کنند ،

اگر لبها خنديدن را فراموش کنند ،

اگر قلبها دوست داشتن را فراموش کنند ،

من هرگز تو را فراموش نميکنم .

 

 

  

 

 

+نوشته شده در چهار شنبه 17 آبان 1391برچسب:برمزارم بنو سید ,ساعت9:31توسط خالق(مهران) | |

سلام دوستان گلم

عید سعید فطر را به هگی تون تبریک گفته روز خوبی برای تون خواها نم

نگاهم کن که چشمانت قشنگ است

صدایم کن که دل درسینه تنگ است

مرا با خود  ببر ان سوی غر بت

که اینجا شیشه هم از جنس سنگ است

سلام خوشکلا نظر یاد تون نره

+نوشته شده در جمعه 27 مرداد 1391برچسب:,ساعت13:15توسط خالق(مهران) | |

ازسکوت اسمان ها پرسیدم چه بنوسم

برای کسی دوستش دارم ؟

گفت بنوس هیچ غروبی غم انگیز تر

از دوری تونیست

زمردم دل بکن یاد خداکن

خدارا وقتی تنهای صداکن

همان وقتی که اشکت می چکد گرم

غنیمت دان ما را هم دعا کن

 

بیا که جانم از جانت جدانیست

بیا که در جهان مهر وفا نیست

بیا یک لحظه پیش هم نشینیم

که دونیا اعتبار ش تا صبا نیست

نه از دریا وازقایق می نوسم

نه از زخم شقایق می نوسم

بیاد لحظه های با تو بودن

بیاد ان دقا یق می نوسم

 

 


ادامه مطلب

+نوشته شده در جمعه 13 مرداد 1391برچسب:,ساعت12:13توسط خالق(مهران) | |

 

 صفاي اشك

                                                      وفاي غم

                                                                       

 

 

اگر خواهی غم دل با تو گویم جایی نمی یابم

  

ز شادی دست و پا گم میکنم خود را نمی یابم
اگر یابم تو را تنها و جایی هم شود پیدا
اگر پیدا شود جایی تو را تنها نمی یابم

 

 

 

 

 

عشق یعنی خاطرات بی غبار / دفتری از شعر و از عطر بهار
عشق یعنی یک تمنا یک نیاز / زمزمه ای از عاشقی با سوز و ساز
عشق یعنی چشم خیس مست او / زیر باران دست تو در دست او

 

  

 

 

میدونی چرا میگن بنی آم اعضای یکدیگرند؟ چون یکی مثل تو میاد میشه قلب من!

 

هیچکس آنقدر فقیر نیست که نتواند لبخندی به کسی ببخشید، و هیچکس آنقدر ثروتمند نیست که به لبخندی نیاز نداشته باشد

 

همیشه تصور کن که توی یه دنیای شیشه ای زندگی میکنی، پس مراقب باش به طرف کسی سنگ نندازی، چون اول دنیای خودتو میشکنی

 

 

 دعای باران چرا؟ دعای عشق بخوان! این روزها دلها تشنه ترند تا زمین ها، خدایا کمی عشق بیار
آمدم تا مست و مدهوشت کنم اما نشد
عاشقانه تکیه بر دوشت کنم اما نشد 
 آمدم تا از سر دلتنگی ام گریه تلخی در آغوشت کنم اما نشد
نازنینم یاد تو هرگز نرفت از خاطرم سعی کردم فراموشت کنم اما نشد

 

 

+نوشته شده در دو شنبه 9 مرداد 1391برچسب:,ساعت13:28توسط خالق(مهران) | |

 

صفاي اشك

                    وفاي غم

 

 

 

مگر یادت میگذارد که آرام باشم؟
مگر خاطره هایت میگذارند که بی تو زندگی کنم؟
محال است بی تو بودن ، خیال است با تو پر کشیدن...
مگر یادت میگذارد که فراموشت کنم
کاش اینجا همان آغاز بود ، کاش هیچ آغازی پایان نداشت
گرمای تنت بر روی تنم نشسته،
جای بوسه هایت بر روی گونه ام مانده
از وقتی رفتی صدها بار توبه کردم ،
اما باز هم هوس آغوش گرمت را کردم
من عاشق، محکوم به تنهایی ام !
مگر عشقت میگذارد که بی خیالت شوم؟
مگر تو میگذاری....
شب شد و اشکهایم بیشتر ، دلم هوای تو را کرده ،
باز هم میگویم با همین چشمهای تر:
برگرد که دلم گرفته ،
کجایی که یک عالمه دلتنگی در قلبم نهفته !
مگر میشود بی نفس زندگی کرد،
ای که تو هستی نفس در سینه ام!
مگر میشود بی عشق زندگی کرد،
ای که تو هستی تمام زندگی ام!
مگر میشود بی یار زندگی کرد؟
ای که تو هستی تمام هستی ام!
مگر میشود بی تو زندگی کرد ؟
نه من حتی نمیتوانم فعل نتوانستن را
در هوای بی تو بودن صرف کنم!
مجرمی نیستم که اسیر تنهایی شوم ،
فراری میشوم ، باز هم در به در این دنیا و یک دیوانه ی زنجیری میشوم ،
تا در این حال و هوای جنونم تو را پیدا کنم....
مگر بی تو بودن میگذارد که خوشحال باشم؟
آب خوشی نیست که بی تو از گلویم پایین رود،
هر چه شود محال است عشق تو از قلبم بیرون رود!
 
 

+نوشته شده در جمعه 30 تير 1391برچسب:,ساعت9:56توسط خالق(مهران) | |

 

 


شبیه برگ پاییزی پس از تو قسمت بادم
 
خداحافظ ولی هرگز نخواهی رفت ازیادم
 
خداحافظ واین یعنی در اندوه تو میمرم
 
در این تنهایی مطلق که می بندد به زنجیرم
 
وبی تو لحظه ای حتی دلم طاقت نمی آرد
 
وبرف نا امیدی ب سرم یکریز می بارد
 
چگونه بگذرم از عشق و از دلبستگی هایم؟
 
چگونه می روی با اینکه می بینی چه تنهایم؟
 
خداحافظ ،تو ای همپای شب های غزل خوانی
 
خداحافظ، به پایان آمد این دیدار پنهانی
 
خداحافظ، بدون تو گمان کردی که میمانم
 
خداحافظ، بدون من یقین دارم که میمانی

 


ادامه مطلب

+نوشته شده در جمعه 16 تير 1391برچسب:,ساعت15:31توسط خالق(مهران) | |

صفحه قبل 1 2 3 4 5 صفحه بعد