*••*ღ♥ღسکو ت سا حل*••*ღ♥ღ

صفاي اشك وفاي غم

می پرسی:آیا می گریم؟

آیا نیم شب ناله سر می دهم؟

آیا خیال دارم خود را بکشم؟

اوه!مثل این است که شوخی می کنی.مگر کسی هم خودش را از عشق می کشد؟

عشق مهمان ناخوانده یی است که خودش به خانه ی دل می آیدو خودش هم می رود.می گویی نه؟

به من نگاه کن،ببین،دیگر پاسخ غمی ندارم .ولی راستی

فراموش نکن که مرا بنوازی.بسیار خوب،حالا دیگر خیالم راحت شد.اگر هنوز اثر زخمی بر

 دلم بود،تو بر آن مرهم گذاشتی.حالا دیگر می توانم به آسودگی،حقیقت و خیال را از

هم جدا کنم.انگشتت را بر زخم دلم بگذار.می پرسی:هنوز درد می کند؟آری کمی

ناراحت هستم،اما نگران مباش،از آن زخمهایی نیست که کشتنی باشد.


روحــم مـي خواهد برود يك گوشه بنشيند پشتش را بكند به دنيــا ؛

 پاهايش را بغـل كند و بلند بلند بگويد :

 من ديگر بــازي نمي كنم خستــه ام
 
 
 
 
خورشيد را فراموش كرده ام
 
دل خوش به ابرهاي آسمانم تا ببارند
 
با خود مي گويم
 
 باران كه مي بارد تو مي آيي


حکایت من ؛ حکایت کسی است که عاشق دریا بود ، اما قایق نداشت ...


دلباختۀ سفر بود ؛ همسفر نداشت ...


حکایت کسی است که زجر کشید ، اما ضجه نزد ...


زخم داشت و ننالید...


گریه کرد ؛ اما اشک نریخت ...


حکایت کسی که پر از فریاد بود ، اما سکوت کرد ؛ تا همۀ صداها را بشنود ... !!

 


 

+نوشته شده در جمعه 11 اسفند 1391برچسب:حکایتمن " زخم " اشک" فریاد ,ساعت13:30توسط خالق(مهران) | |